تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار بتادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان
چاشنی باکس
کرگیری
کرگیر
هلدینگ احمدخانی قم
زبان انگلیسی
https://avalpack.com
سئو سایت و طراحی سایت پزشکی
خرید آجیل
همکاری در فروش
دانلود سریال
لوله‌ پلی‌ اتیلن

ديوان شعر اهل بيت ع - مبعث

شعر مبعث رسول اكرم ص

دسته بندی : مبعث,

و صدا گفت که تو حکم رسالت داری
آیه در آیه بخوان از غزل بیداری

انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ
می شناسند تو را وقت امانت داری

جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود
تو چنانی که خدا را به سخن واداری

آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است
آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری

دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است
از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری

***

و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید
راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری

محمدغفاری


برچسب‌ها : ,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/18 - 11:05 | 1 2 3 4 5

شعر مبعث رسول اكرم ص

دسته بندی : مبعث,

شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود

امواج مد واقعه تا ماه رفته بود

هر یوسفی که پیرهنی از کمال داشت

با طعن گرگِ حادثه در چاه رفته بود

حتی زمین که دیر زمانی خروش داشت

در خلسه‌ی شکفتن یک آه رفته بودو

صدا گفت که تو حکم رسالت داری

آیه در آیه بخوان از غزل بیداری

انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ

می شناسند تو را وقت امانت داری

جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود

تو چنانی که خدا را به سخن واداری

آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است

آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری

دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است

از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری

***

و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید

راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری

دختر طلای زنده به گوری به گوش داشت

شیطان به بزم مردم گمراه رفته بود

تنها به مکه بود که در جاده‌ی حرا

مردی به شوق سیر الی الله رفته بود

آن مرد هم تو بودی و تکبیر زن شدی

ذریّه‌ی حقیقی آن بت شکن شدی

...

چشم تو طرح حمله‌ی یک شیر می‌کشد

حتی علی که جوشن او پشت هم نداشت

می‌گفت در پناه تو شمشیر می‌کشد

خورشید رزم‌های تو در خیبر و اُحُد

خطی به قصه‌های اساطیر می‌کشد

دندان تو شکست ولی باز هم کسی

از سینه‌ی تو نعره‌ی تکبیر می‌کشد

کمتر به کار شستن این زخم‌ها نشین

انگار قلب دختر تو تیر می‌کشد!

تسبیح می‌شوی و دلت شوق و شور را

چون دانه‌های نور به زنجیر می‌کشد

تو مظهر تمام صفات خدا شدی

شایان سجده و صلوات و دعا شدی

 

یک عمر شاهدی به دل باده نوش خود

با اینکه خود پیاله‌ای و می‌فروش خود

خلقت که سخت‌تر ز بنای مساجد است

از چه دوباره سنگ گرفتی به دوش خود؟

این قدردانی و "فتبارک" ز کار توست

یعنی که مرحبا بگو آخر به هوش خود!

گفتی کمی ز مرتبه‌ی رازقیّتت

اما شدی دوباره خودت پرده پوش خود

گفتند وحی، جلوه‌ی علم حضوری است

آیا تو گوش می‌کنی آن‌جا به گوش خود؟

این‌ها که گفته‌ایم به معنای کفر نیست

ماییم و باز مرکب لفظ چموش خود

ما را ببخش، جز تب حیرت نداشتیم

ما واژه غیر وحدت و کثرت نداشتیم

 

ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود

مستی هر پیامبر از این شمیم بود

آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد

وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود

مردی به نام احمد، ازین راه می‌رسد

این حادثه، نوشته‌ی عهد قدیم بود

کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور

تنها نگاه آینه‌ات مستقیم بود

فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت

محو عصای معجزه‌ی تو کلیم بود

پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم

آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود

این زخم‌ها به سینه‌ی تو غالب آمده است

دشوارتر ز شعب ابی‌طالب آمده است

 

خورشیدی است جلوه‌ی هفت آسمان تو

توحیدی است سیره‌ی پیشینیان تو

آن عرشیان که سجده به آدم نموده‌اند

بوسیده‌اند با صلوات آستان تو

با آنکه صبر نوح به نفرین گشود لب

غیر از دعا نخواست بر امّت، زبان تو

جدّت اگر چه لایق وصف خلیل شد

شد واژه‌ی حبیب سزاوار جان تو

بر اسب باد بود سلیمان، ولی نداشت

تیری که داشت لیلة الاسرا کمان تو

موسی اگر برای تکلّم به طور رفت

شد آسمان هفتم حق میزبان تو

با گردباد خاک اگر آسمان رود

کی می‌رسد به پله‌ای از نردبان تو؟

نورت چو آفتاب در آفاق جلوه کرد

از سینه‌ات مکارم اخلاق جلوه کرد

 

کردیم در حریم تو دست دعا بلند

ای آنکه هست مرتبه‌ات تا خدا بلند

بر دامن شفاعت تو چنگ می‌زند

دستی که کرده‌ایم به یا ربنّا بلند

خورشیدی آن قدر که به جسمت نمانده است

حتی نسیم سایه‌ی کوتاه یا بلند

همراه دسته‌های گل یاس، می‌شود

نام تو از صلابت گلدسته‌ها بلند

کفر ازهراس موج تو نابود می‌شود

هرچند چون حباب شود از هوا بلند

این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند

از پشت حجره‌های جهالت صدا بلند

حتی خیال دوری اگر بال گسترد

حنانه‌ایم و ناله‌ی ما در قفا بلند

ما را به حال خویش مبادا رها کنی!

این کار را –همیشه‌ی رحمت- کجا کنی؟

 

حیرت نگاه جلوه‌ی سبحانی خودی

شب تا به صبح گرم چراغانی خودی

بیهوده قصد آتش نمرود می‌کنند

وقتی خلیل سیر گلستانی خودی

پیداست در تداوم یعقوب اشک تو

چشم انتظار یوسف کنعانی خودی

آن‌جا که طور سینه، تجلی طلب کند

خود شعله‌دار موسی عمرانی خودی

با آن‌که چشم شاهد نقاش خلقتی

مبهوت صنعت قلم مانی خودی

آن‌جا که نوح خشم تو لنگر زند در آب

کشتی به چار موجه‌ی طوفانی خودی

بیهوده نیست خواب به چشمت نمی‌رسد

مجذوب صبح صادق پیشانی خودی!

نور خدا ز قلب تو تکثیر می‌شود

آیینه‌ای و محو دو چندانی خودی

آری زمین مجال سخن‌های تو نبود

خود مستمع برای سخنرانی خودی

حال مرا برای تو بهتر سروده است

بیدل که داشت مشرب عرفانی خودی:

«فردوس دل، اسیر خیال تو بودن است

عید نگاه، چشم به رویت گشودن است»

 

تحسین آیه‌های خدا را خطاب‌ها

مست شراب لم یلد تو خراب‌ها

منت نهاده‌ است خدا بعثت تو را

یعنی برای عکس تو تنگ است قاب‌ها

از بس شکفته باغ دعا زیر پلک تو

دارند اشک‌های تو عطر گلاب‌ها

پیشی مگیر این همه در گفتن سلام

شرمنده می‌شوند ز رویت جواب‌ها

از غصه‌ها محاسن پاکت سپید شد؟

یا پیر می‌شوند برایت خضاب‌ها؟

بس نیست این‌که پات ورم کرده از نماز؟

مگذار حسرت این همه بر چشم خواب‌ها!

ما را به روز واقعه تشنه رها مکن

تا هست مهر دختر پاک تو آب‌ها

امواج شوق، ساحل امن تو دیده‌اند

«آرامش است عاقبت اضطراب‌ها»

فاسق شگفت نیست به عاشق بدل کنی

وقتی که بالّتی هی اَحْسَنْ جَدَل کنی!

 

با آن‌که خلقت است طفیل امیری‌ات

دم می‌زنی به پیش خدا از فقیری‌ات

حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی

خورشید، خانه داشت به دندان شیری‌ات

با آن‌که تاج و تخت سلیمان هم از خداست

معراج می‌رویم ز فرش حصیری‌ات

کمتر به شرح سوره‌ی هود آستین گشا

می‌ترسم آیه‌ها ببرد سمت پیری‌ات

آفاق را چو آیه‌ی انفاق زنده کرد

از پابرهنگان خدا دستگیری‌ات

با آن‌که ناز می‌دمد از سر بلندی‌ات

شوق نماز می‌چکد از سر به زیری‌ات

کوری چشم سامری از جنس نور هست

هارون‌ترین وصّی خدا در وزیری‌ات

وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت

بر غنچه‌ی لبان تو نام علی شکفت

 

دنیا شنید نام علی را بهار شد

چابک‌ترین غزال فضیلت شکار شد

با آن‌که آفتاب تو سایه نداشته است

خورشید آن امام تو را سایه‌وار شد

از چشمه‌ی حماسه‌ی تو آب خورده بود

برقی که میهمان تب ذوالفقار شد

آری برای مرحب و عمروبن عبدود

حتی شکست خوردن از او افتخار شد

هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر

جوشید و رودخانه‌ شد و آبشار شد

آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟

یا باغ یاس چهره‌ی او لاله‌زاز شد؟

شمشیر را به فرق عدالت نشانده‌اند

چیزی مگر ز مزد رسالت نخوانده‌اند؟

 

آن‌جا که جلوه‌های شب قدر پر گشود

اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود

در شرق آسمانی پهلوی دخترت

خورشید بوسه‌های تو گرم طلوع بود

وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت

شوق قناری لب تو داشت این سرود:

بر روشنای خانه‌ی هارون من سلام

بر دامن طلوع حسین و حسن درود

حتما پس از تو دختر تو داشت احترام!

حتما مدینه فاطمه را بعد تو ستود

یک مژده‌ی تو فاطمه را شاد کرده بود:

تو زود می‌رسی به من ای بی‌قرار، زود

این چند روزِ دختر تو چند سال بود

دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود

 

باغ تو با دو یاسمن آغاز می‌شود

با غنچه‌های نسترن آغاز می‌شود

آری، بقای دین تو با همت حسین

در شور نهضت حسن آغاز می‌شود

آیات از عقیق لبش شهره می‌شود

راه حجاز از یمن آغاز می‌شود!

در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست

هفتاد و دو گل از چمن آغاز می‌شود

صلحش اگر چه ختم نمی‌شد به ساختن

از هرم طعنه سوختن آغاز می‌شود

این غصه بعد مرگ به پایان نمی‌رسد

این داغ، تازه از کفن آغاز می‌شود

آن‌قدر تیر بوسه به تابوت می‌زند

تا خون ز صفحه‌ی بدن آغاز می‌شود

آری تنی که از اثر زهر شد کبود

ای کاش در کنار مزار تو دفن بود

 

ما مانده‌ایم و معنی مکتوم این کتاب

ما مانده‌ایم و مستی معصوم این شراب

تا هفت پرده راز حسینت عیان شود

گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب

پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان

یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب

این نور از تو بود که بر شانه‌ات نشست

جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب!

حتما ز فرط بوسه‌ی بی‌وقفه‌ی تو بود

که بر لب حسین نمانده است هیچ آب!

حتی به وقت مرگ اجازه نداده‌ای

از سینه‌ات جدا شود آن عطر و بوی ناب

حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا

این‌گونه، دختر تو، تو را می‌کند خطاب:

«این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»

 

نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت

آری مگر ز یاد خدا می‌توان گذشت؟

هر تازه لقمه‌ای که به دست فقیر رفت

از سفره‌ی کرامت این خاندان گذشت

حتی مناره‌ها همه در وجد آمدند

وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت

دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟

وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت

در اشتیاق روی تو از جان گذشته‌ایم

«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»

دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود

باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت

گیرم که باغ زنده بماند در این خزان

با ما بگو چگونه می‌شود از باغبان گذشت؟

چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان

آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان

جوادمحمدزمانی


برچسب‌ها : ,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/18 - 11:03 | 1 2 3 4 5

السلام عليك يا رسول الله(ص)


روز مبعث روز فخر انبياست
مصطفىٰ نورٌ عَلىٰ نور خداست
عيد مبعث وعده گاه كبرياست
رستگارى، مژدگانىِّ خداست
---
عيد مبعث وعده ى قالو بَلىٰ ست
سرّ مكنونات هستى بر مَلاست
بر دل كعبه  طنين  اين  نواست
يا  رسول  الله  لفظ  كيمياست
---
روز مبعث مبدأ عشق و صفاست
جلوه گاه  مظهر  نور  هُداست
يا رسول الله ذكر ما سواست
وعده گاه عشق بازى با خداست
---
مصطفىٰ آئينه ى مهر و وفاست
قلب او با روح قرآن آشناست
نور او افزون ز نور انبياست
سروريّش بر همه عالم رواست
---
بر لب پيك خدا شور و نواست
لفظ حاتم در ثناى او خطاست
كشتى او مأمن شاه و گداست
ساحلش مطلوب اصحاب رضاست
---
هر چه باشد او رسول كيمياست
او شفيع روز  فرداى شماست
ذكر روز مبعثم يا مصطفاست
يا رسولالله مدد ذكر خداست
اصغر چرمى





برچسب‌ها : ,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 14:21 | 1 2 3 4 5

 آیه آیه همه جا عطر جنان می آيد

وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید

 

جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است

بشنود مدح تو را با هیجان می آید

 

مي رسي مثل مسيحا و به جسم کعبه

با نفس هاي الهي تو جان می آید

 

بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است

ریگ هم در کف دستت به زبان می آید

 

هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست

قبله‌ی عزت و ايمان به جهان مي آيد

 

با قدوم تو براي همه‌ی اهل زمين

از سماوات خدا برگ امان مي آيد

 

نور توحيدي تو در همه جا پيچيده ست

از فراسوي جهان عطر اذان مي آيد

 

عرش معراج سماوات شده محرابت

ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت

 

خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد

نور توحید به قلب بشر ارزانی شد

 

خواست حق، جلوه کند روشني توحیدش

قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد

 

ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است

عرش با نور نگاه تو چراغانی شد

 

قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند

نورت آئينه‌ی آئين مسلماني شد

 

به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد

هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد

 

خواستم در خور حسن تو کلامی گویم

شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد

 

اي که مبهوت تو و وصف خطي از حسنت

عقل صد مولوی و حافظ و خاقاني شد

 

«از ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد»

 

جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری

تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داري

 

دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است

چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری

 

جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را

در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری

 

عالم از هيبت تو، شوکت تو سرشار است

اسداللهی چون حضرت حيدر داری

 

حسنين اند روی دوش تو همچون خورشید

 جلوه‌ی نورٌ علي نور ، مکرر داری

 

اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند

روشني بخش جهان، قبله‌ی دنيا هستند

 

اي که در هر دو سرا صبح سعادت با توست

رحمت عالمي و نور هدايت با توست

 

چشم امید همه خلق و شکوه کرمت

پدر امتي و اذن شفاعت با توست

 

با تو بودن که فقط صرف مسلماني نيست

آنکه دارد به دلش نور ولايت، با توست

 

بي ولاي علي اين طايفه سرگردانند

دشمني با وصي ات، عين عداوت با توست

 

بايد از باب ولاي علي آيد هر کس

در هواي تو و در حسرت جنت با توست

 

سالياني ست دلم شوق زيارت دارد

يک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست

 

کاش مي شد سحري طوف مدينه آنگاه

نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله

 يوسف رحيمى


برچسب‌ها : ,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 01:21 | 1 2 3 4 5

شعر مبعث پيامبر اكرم ص

دسته بندی : مبعث,

خورشيد اول: حضرت ختم المرسلين (ص)

 

آمدي با تجليّ توحيد

به زمين آوري شرافت را

ببري از ميان اين مردم

غفلت و کفر  و جاهليت را

 

ولي افسوس عده اي بودند

غرق در ظلمت و تباهي ها

در حضور زلال تو حتي

پِيِ مال و مقام خواهي ها

 

سال ها در کنار تو اما

دلشان از تب تو عاري بود

چيزي از نور تو نفهميدند

کار آن ها سياهکاري بود

 

در دل اين اهالي ظلمت

کاش يک جلوه نور ايمان بود

بين دل هاي سخت و سنگيِ‌شان

اثري از رسوخ قرآن بود

 

چه به روز دل تو آورده

غفلت نا تمام اين مردم

در دل تو قرار ماندن نيست

خسته اي از مرام اين مردم

 

آخرين روزها خودت ديدي

فتنه اي سهمگين رقم مي خورد

و شکوه سپاه پر شورت

باز با خدعه ها به هم مي خورد

 

پيش چشمان گريه پوشت باز

بيرق ظلم را علم کردند

ساحتت را به تهمت هذيان

چه وقيحانه متهم کردند

 

لحظه هاي وداع تو افسوس

دل نداده کسي به زمزمه ات

يک جهان راز و يک جهان غم داشت

خنده گريه پوش فاطمه ات

 

بعد تو در ميان اصحابت

چه مي آيد به روز سيره تو

مي روي و غريب تر از پيش

بين نامردمان عشيره تو

 

خوش به حال ستارگاني که

با طلوع تو رو سپيد شدند

از تب فتنه در امان ماندند

در رکاب شما شهيد شدند

 

مي روي و در اين غريبستان

بي تو دق مي کنند سلمان ها

دست هاي علي و زخم طناب

واي از اين ظاهراً مسلمان ها

 

راه توحيدي ولايت را

همگي سد شدند بعد از تو

جز علي و فدائيان علي

همه مرتد شدند بعد از تو

 

حيف خورشيد من به اين زودي

حرف هايت ز ياد مي رفت و ...

در کنار سقيفه ظلمت

هستي تو به باد مي رفت و ...

 

شاهدي اين همه مصيبت را

اين غم و درد بي نهايت را

آه اما کسي نمي شنود

غربت سرخ ناله هايت را:

 

چه شده از بهشت روشن من

اينچنين بوي دود مي آيد

از افق هاي چشم مهتابم

ناله هايي کبود مي آيد

 

اين همان کوثر است اي مردم

پس چه شد حرمت ذوي القربي

آه آيا درست مي بينم

آتش و بال چادر زهرا

 

آه تنها سه روز بعد از من

اجر من را چه خوب ادا کرديد!

بر سر ياس دامن ياسين

بين ديوار و در چه آورديد!

 

غربت تو هنوز هم جاري‌ست

قصه تلخ خواب اين مردم

منتظر در غروب بي ياري‌ست

سال ها آفتاب اين مردم

 

يوسف رحيمى 

 


برچسب‌ها : ,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 01:18 | 1 2 3 4 5

وقتی شکوفا شد گل امید آنروز

گل های عشق ومعرفت روئید آنروز

دروسعت هفت آسمان غرق توحید

جبریل بذر نور می پاشید آنروز

گوئی زچشم آسمان برچهرۀ خاک

اشک نشاط و شوق می غلطید آنروز

تا گوهر شهوار خود را عرضه سازد

دریای رحمت موج زد جوشید آنروز

درخلوت روحانیش با دوست احمد

ازگلشن سبز دعا گل چید آنروز

درجلوه های وحی وتوحید و نبّوت

صدجلوه از نور خدا را دید آنروز

آمد صدای «قم فانذر»تا به گوشش

بانغمۀ «اقرأ» به خود لرزید آنروز

با رویش آن گلبُن سبز نبّوت

عطر رسالت درفضا پیچید آنروز

ذراّت هستی زیر لب مبهوت وحیران

گفتند سرزد از حرا خورشید آنروز

ازیمن خلق نور او وز  بعثت او

گوئی خدا برخویشتن بالید آنروز

تا خلق را سازد  رها از بت پرستی

دادند براو پرچم توحید آنروز

بخشید چون تاج شرف بر او خداوند

کرد از مقام و قدراو تمجید آنروز

تاخلق را آگاه سازد از مقامش

حق نقد هستی را به او بخشید آنروز

برظلمت دلهای تیره ای«وفائی»

نور خدا از آسمان تابید آنروز

استادسیدهاشم وفائی



برچسب‌ها : ,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 01:07 | 1 2 3 4 5

حرا

آن روز که نور مهر و مه کم شده بود

آرامش بحرعشق درهم شده بود

وقتی که برون گشت محمد زحرا

خورشید فلک پی ادب خم شده بود

نوخدائی

احمد که به رخ نور خدائی دارد

آئینۀ حُسن کبریائی دارد

خورشید نبوت است واز نور رُخش

سرتاسر مکه روشنائی دارد

استادسیدهاشم وفائی



برچسب‌ها : ,,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 01:05 | 1 2 3 4 5

سجادۀ گل

امشب دلم لبریز شور وبی قراری است

سرشار از عطر دل انگیز بهاری است

صحن دل من از فروغ نور امید

همچون رواق صحن ها آئینه کاری است

از کوثر جوشندۀ عشق ومحبت

امشب شب کام وشب رفع خماری است

درموسم وفصل گل افشانی بعثت

یک چشمه اشک از آبشار دیده جاری است

درگلشن هستی شکوه دوست پیداست

درهر طرف گلنغمۀ گرم قناری است

دربزم پرشور ونشاط مبعث ایدل

گفتم به طبع خود شب خدمت گذاری است

با موجی از شور وامید وشادمانی 

گفتا مرا از لطف حق امیدوای است

بگذار اشک از دیدگان خود فشانم 

تا نام سرسبز محمد را بخوانم

آن شب حرا آئینه ی نور خدا بود

آواز ذرات جهان یا ربنا بود

درخلوت اسرار و پشت پرده ی غیب

تنها محمد بود وجبریل وخدا بود

بشنید «اقراءباسم ربک»یا محمد

مبهوت درآواز گرم آشنا بود

آمد بگوشش تا صدای «قم فانذر»

سرتا به پا غرق فروغ کبریا بود

وقتی نبی سجاده ی گل پهن میکرد

سرشار از عطر مناجات ودعا بود

انوار یکتایی برویش  موج میزد

دیدار رویش آرزوی انبیا بود

اهل یقین با یاد او احرام بستند

آری محمد کعبه ی اهل وفا بود

حبریل دربین زمین و آسمانها

با این سروش جانفزا غرق نوا بود

درچشم خوداوچشمه ی خورشید دارد

بر روی دستش پرچم توحید دارد

بعثت همان گلبانگ سبز آسمانی است

بعثت همان خورشید گرم ومهربانی است

بعثت غروب نور شمع ظلمت وغم

بعثت طلوع آفتاب زندگانی است

بعثت شکوفائی نخل استقامت

بعثت بباغ دین شروع باغبانی است

بعثت ستیغ نور شد در شام ظلمت

بعثت شکوه لحظه های ارغوانی است

بعثت رسالت بود بر دوش پیمبر

آن رایت سبز همیشه جاودانی است

بعثت همان ابر پراز باران رحمت

بعثت همان خوان بزرگ مهمانی است

بعثت بشارت داشت برخلق دوعالم

بعثت همان پیک امید وشادمانی است

بعثت برای محرمان خلوت دوست

یک پرتوی از راز واسرار نهانی است

بعثت شکوه وارمغان ایزدی بود

آئینه ای زیبا زنور احمدی بود

آمد نبی تا برهمه امید بخشد

برسرد مهری زمان خورشید بخشد

آمد نبی با پرچم یکتا پرستی

برکائنات انگبزه وامید بخشد

آمد نبی تا بربلندای زمانه

با دست مهرش پرچم توحید بخشد

آمد نبی تا با یقین وعشق وایمان

دل را رهائی از غم وتردید بخشد

آمد نبی تا برعزا شادی بپوشد

با بعثت خود عاشقان را عید بخشد

آمد نبی تا با ندای حق پرستی

از بت پرستی خلق را تجرید بخشد

آمد نبی سوی تهی دستان خسته

تا آنچه از گلزار یزدان چید بخشد

آمد نبی با مذهب اسلام وتوحید

تا مردمان را مرجع تقلید بخشد

سوی خلایق با پیام نور آمد

با آیه های روشن وپرنور آمد

او خطبه های عشق را ایراد می کرد

دلهای غم آلودگان را شاد می کرد

او جوهر اندیشه ها را اوج می داد

چون آیه های نور را ایراد می کرد

ویرانی آوارهای ظلم وکین را

با دستهای عاطفت آباد می کرد

از دختران زنده درگور جهالت

با نغمه های مهربانی یاد می کرد

پیوسته از یکتاپرستی گفت وآنگه

بربت پرستان جهان فریاد می کرد

وقتی که بتها رابرون می ریخت گوئی

او کعبه را بار دگر بنیاد می کرد

او هرگرفتار ستم را ای «وفائی»

با شور آزادی خود آزاد می کرد

گرچه ز دست بت پرستان دید آزار

با خُلق نیکو خلق را ارشاد میکرد

تا بین مردم از نبوت از ولی گفت

اول رسول الله را مولا علی گفت

استادسیدهاشم وفائی


برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 01:04 | 1 2 3 4 5

 

الا ساقی مستان ولایت

بهار بی زمستان ولایت

از آن جامی که دادی کربلا را

به نوشان این خراب مبتلا را

چنان مستم کن از یکتا پرستی

که از آهم بسوزد کل هستی

-

هزاران راز را در من نهفتی

ولی در گوش من اینگونه گفتی

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندراین یک میم غرق است

یقینا میم احمد میم مستی ست

که سر مست از جمالش چشم هستی ست

-

زاحمد هردو عالم آبرو یافت

دمی خندید و هستی رنگ و بو یافت

اگر احمد نبود آدم کجا بود

خدا را آیه ای محکم کجا بود

چه می پرسند کاین احمد کدام است

که ذکرش لذت شرب مدام است

-  

همان احمد که آوازش بهار است

دلیل خلقت لیل و نهارست

همان احمد که فرزند خلیل است

قیام بتشکنها را دلیل است

همان احمد که ستار العیوب است

دلیل راه و علام الغیوب است

-

همان احمد که جامش جام وحی است

به دستش ذوالفقار امر و نهی است

همان احمد که ختم الانبیا شد

جناب کنت و کنز مخفیا شد

همان اول که اینجا آخر آمد

همان باطن که بر ما ظاهر آمد

-

همان احمد که سرمستان سرمد

بخوانندش ابوالقاسم محــــــــــــــــــمد   (ص)

محمد میم و حا ء و میم و دال است

تدارک بخش عدل و اعتدال است

محمد رحمه للعالمین است

کرامت بخش صد روح الامین است

محمد پاک و شفاف و زلال است

که مرات جمال ذوالفقار است

محمد تا نبوت را برانگیخت

ولایت را به کام شیعیان ریخت

ولایت باده ی غیب و شهود است

کلید مخزن سر وجود است

-

محمد با علی روز اخوت

ولایت را گره زد بر نبوت

محمد را علی آینه دارد

نخستین جلوه اش در ذوالفقار است

مرحوم محمدرضا آغاسی


برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 01:02 | 1 2 3 4 5

يا نبى الله الاعظم ص


آن شب که دو چشم عاشقان سوی تو بود

محراب منِ غم زده ابروی تو بود

از باب فلک عرش نشینان دیدند

کعبه به طواف کعبه ی روی تو بود



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:58 | 1 2 3 4 5

ای فدای تو جِن و روح و بشر

وی اسیر تو این همه یکسر

خانه ی جان بدون تو ویران

با تو ویرانه کاخی از مرمر

بس که گیراست چشم نافض تو

نمی افتد گدای تو ز نظر

وقت کوبیدنِ سرای تو شب

گاه حاجت گرفتن تو سحر

چون تویی اول تمام رسل

آدم بوالبشر شود آخر

القرض مصطفی نگو غوغا

القرض مصطفی نگو محشر

کرده موسی به مِدحَتِ  تو قیام

بسته عیسی به خدمت تو کمر

دست بوسِ تو سینه ی محراب

پای بوس تو پله ی منبر

جای دارد که تو را جامه دَرند

کاروانی ز یوسف و ز پدر

مادرت در عفاف "آمنه" نام

بانویی چون خدیجه ات همسر

همچو حیدر برای تو داماد

همچو زهرا برای تو دختر

یکی از چاکران تو همزه

یکی از مخلصان تو جعفر

نوه ات همچو زینب کبری

هم نتیجه چنان علی اکبر

هر که را سوختی شود "سلمان"

آنکه آموختی شود "بوذر"

مَثَل تو به ماسوا سلطان

مَثَل ماسوا به تو نوکر

شیعیان تو از طلا هستند

مرتضی و تو در مَثَل زَرگر

آهن از لطف تو شود چون موم

بَهر داود ، پیر آهنگر ...

مهر در هُجره ی تو مستاجر

هم رهین سلاکین تو قمر

کمی از پهنه ی دلت مغرب

گوشه ای از سرای تو خاور

هر که گوید که نیستی تو خدا

به همان رَب نمیکنم باوَر

ای که گفتی به امت خویش

زیر این آسمان پهناور

بعد من حُرمتش نگه دارید

مصطفی باشد و همین دختر

آب غسلت هنوز جاری بود

که به باب لله "او" فِتاد شرر

نعش پیغمبری به روی زمین

بین دیوار و در گُلی اطهر

چاره ای نیست جز شکسته شدن

گیر کرده پَرش به تخته ی دَر

دختری داد می زند بابا

دختری داد می زند مادر

فاطمه را زدند علی افتاد

وای از خجالت شوهر

داستان شب مدینه شده

دست و پای برهنه ی حیدر

محمدسهرابی


برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:57 | 1 2 3 4 5

ای گل سر سبد طایفه آقاها

ای بزرگ همه بی مثل و همتاها

هرکسی دید تو را مست شده و خانه خراب

تشنه دیدن تو میکده ها صهباها

نمک روی تو دیوانه کند مجنون را

کشته و مرده رویت همه لیلاها

پیش اعجاز دو چشمان سیاهت آقا

شده بی رنگ حنای همه عیساها

هر که امروز گرفتار نگاهت گردید

نکند وحشتی از بی کسی فرداها

شعبه عرش شده از قدم تو دنیا

هر کجا حرف شود از تو بهشت است آنجا

با تو شد روز تر از روز شب غربت ما

شده نایود غم بی کسی و غربت ما

مثل هر کس که کسی هست میان عالم

شد گدایی درِ خانه تو عادت ما

ما نبودیم اگر که تو نبودی آقا

هست زیر سر تو آمدن و خلقت ما

سنگ خوردی تو که ما خدعه شیطان نخوریم

خون دل خوردن تو گشت همه ثروت ما

گوشه کوچکی از چشمه لطفت این است

نوکری تو و اولاد تو شد قسمت ما

ما مسلمان شده دختر و داماد توایم

نسل در نسل همه آدم اولاد توایم

عقل و هوش همه ی خلق شده حیرانت

به فدای تو و توحید تو و عرفانت

آن قدر عاشق تو هست خدایت آقا

که به قرآن خودش خورد قسم بر جانت

دم به دم مکتب تو حرف جدیدی دارد

همه علم خلاصه شده در قرآنت

مرده را گوشه نگاه تو مسیحا سازد

کرده دیوانه مرا معجزه چشمانت

دشمنت هم ز تو جز رحمت و ایثار ندید

خوش به حال دل آن کس که شد از یارانت

در سماوات و زمین و ملک و جن و بشر

ما ندیدیم کسی را ز شما خاکی تر

تو همه دلخوشی روز و شب دنیایی

همه هستند غلام و تو فقط آقایی

پرچم هیچ کس اندازه تو بالا نیست

محشری بی مثلی معجزه ای غوغایی

کار ما هست فقط عشق به تو ورزیدن

کار تو هست فقط دلبری و لیلایی

چه مقامی به تو داده است خدایت آقا

دلخوشی علی و زندگی زهرایی

چه قدر عشق میان تو و زهرایت بود

تو شدی فاطمی و فاطمه شد بابایی

رفتی و قامت زهرای جوان تو خمید

نود و پنج شب از درد به خود می پیچید

محمدحسین رحیمیان


برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:55 | 1 2 3 4 5

آن را كه به جز قُربِ خدا هيچ ندارد

هنگام ِ بلا، غير ِ دعا هيچ ندارد

از لُكنَتَم ايراد نگيريد . . . بلالَم

دل مايه يِ قُرب است صدا هيچ ندارد

بايد به مقامات نظر داشت ، نه اسباب

موسي همه كاره ست ، عصا هيچ ندارد

پروانه پرش سوخت و من ياد گرفتم

عاشق شدنم غير بلا هيچ ندارد

از جانبِ گيسوي نگار است كه خوشبوست

از ناحيه يِ خويش ، صبا هيچ ندارد

اموالِ كريمان همه اش مالِ فقير است

اصلاً چه كسي گفته گدا هيچ ندارد؟!


استادلطیفیان



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:54 | 1 2 3 4 5

آفریدند آفرینش را برای ، پنج تن

پس همه هستند خلق ماجرای ، پنج تن

مثل جبرائیل تا عرش بالا می روم

آن زمان هایی که می افتم به پای ، پنج تن

نذر "اهل بیت" ، اهل بیت باید ذبح کرد

بچه های ما فدای بچه های ، پنج تن

استجابت در قسم دادن به نام فاطمه است

پس بدون او نمی گیرد دعای ، پنج تن

فاطمه در عین وحدت گاه ، کِثرَت می شود

می رسد از جانب یک تن صدای ، پنج تن

یک بدن که طاقت روح وسیعش را نداشت

لاجرم تکثیر شد در جای جای ، پنج تن

هم رضای پنج تن یعنی رضای فاطمه

هم رضای فاطمه یعنی رضای ، پنج تن

ما در این دنیا و آن دنیا یکی از این دو ایم

یا غلام پنج تن یا که گدای ، پنج تن


استادلطیفیان



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:52 | 1 2 3 4 5

حتي به جرعه‌اي شده مهمانِ‌مان کنيد
زلفي نشان دهيد و پريشان‌ِمان کنيد

اين اشک‌ها به محضر دريا نمي‌رسند
اي برق‌هاي عاطفه! باران‌ِمان کنيد

«دي شيخ با چراغ» نفهميد، گِرد شهر
هي چرخ مي‌زنيد که انسان‌ِمان کنيد

درياي باده‌ايد ولي جام ما کم است
آيينه بسته‌ايد، فراوان‌ِمان کنيد

در فاطميه بود که ما سينه زن شديم
از اين در آمديم که درمانِ‌مان کنيد
از ما مسافرانِ قدم دور خود زدن، 
سلمان شدن گذشت، مسلمانِ‌مان کنيد

يک نور واحديد که در چارده افق
تکرار مي‌شويد که حيران‌ِمان کنيد

قاسم صرافان



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:51 | 1 2 3 4 5

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را

بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را


ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت

تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را


مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت

بایست کشید اکنون این رنج بیابان را


صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه

ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را


دلبسته این دامی، مرغابی این دریا

کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را


در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد

کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را


گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد

الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را


کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق

در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را


در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند

می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را


تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من

خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را


تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان

بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را


دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست

رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را


ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من

هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را


در بزم وصال دوست از جام جمال دوست

چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را

عماد خراسانی



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:49 | 1 2 3 4 5

پيش ما سوختگان، مسجد و ميخانه يكيست
حرم و دير يكي، سبحه و پيمانه يكي است
اينهمه جنگ و جدل حاصل كوته‌نظريست
گر نظر پاك كني، كعبه و بتخانه يكيست
هر كسي قصه شوقش به زباني گويد
چون نكو مي‌نگرم، حاصل افسانه يكيست
اينهمه قصه ز سوداي گرفتارانست
ورنه از روز ازل، دام يكي، دانه يكيست
ره هركس به فسوني زده آن شوخ ار نه
گريه نيمه شب و خنده مستانه يكيست
گر زمن پرسي از آن لطف كه من مي‌دانم
آشنا بر در اين خانه و بيگانه يكيست
هيچ غم نيست كه نسبت به جنونم دادند
بهر اين يك دو نفس، عاقل و فرزانه يكيست
عشق آتش بود و خانه خرابي دارد
پيش آتش، دل شمع و پر پروانه يكيست
گر به سرحد جنونت ببر عشق عماد
بي‌وفايي و وفاداري جانانه يكيست

عمادخراسانی



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:48 | 1 2 3 4 5

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد...

 عمادخراسانی



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:46 | 1 2 3 4 5

آنــان كــه خــاك را بـه نــظــر كـيـمـيـا كننـد

آيـا بـُـوَد كـه گوشـه‌ي چشمي به ما كنـنـد

دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـيـبـان مــدّعــي

بـاشـد كـه از خـزانــــه‌ي غـيـبــم دوا كـنـنـد

معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد

هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد

چون حُسن عاقبت نه به رنديّ و زاهديست

آن بـه كـه كار خـود بـه عـنـايـت رهـا كـنـنـد

بي معرفت مباش كه در " مَنْ يزيد‌" عشـق

اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا كـنـنـد

حـالـي درون پــرده بـسـي فـتـنـه مــي رود

تا آن زمان كه پـرده بـر افـتـد چـه‌هــا كـنـنـد

گر سنگ از اين حديـث بـنـالـد عـجـب مـدار

صـاحـبــدلان حـكـايـت دل خـوش ادا كـنـنـد

مـِي خور كه صـد گـنـاه ز اغـيـار در حـجـاب

بـهـتـر ز طـاعـتـي كـه بـه روي و ريـا كـنـنـد

پـيـراهـنـي كـه آيـــــــد از او بــوي يـوسـفـم

تــرســم بــرادران غـيــورش قــبـــــــا كـنـنـد

بـگــذر بـه كـوي مـيـكـده تـا زُمـره‌ي حـضـور

اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا كـنـنـد

پنهان ز حاسدان به خودم خوان كه منـعمان

خــيــر نـهــان بــراي رضــاي خـــــــدا كـنـنـد

حــافـــــظ دوام وصـل مـيـسّـر نـمـي شـود

شــاهـان كـم الـتـفـات بـه حـال گــدا كـنـنـد

حافظ شیرازی


 



برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:45 | 1 2 3 4 5

همای نور شده راه مكه را پویید

به آب چشمۀ زمزم، زبان و دل شویید

سپس به زمزمۀ لا اله الا الله

دهید دست به هم لا شریك له گویید

ز خَلق بانگ هو الهو جدا جدا شنوید

درون كعبه ز بت‌ها خدا خدا شنوید

به چشم دل همه جا نقش جای پای خداست

به نی نوای وجودم چو نی، نوای خداست

الا تمام جهان گوش، گوش تا شنوید

زبان، زبان محمد، صدا صدای خداست

ز كوه و سنگ و ز هامون دعای دل شنوید

ندای ختم رسل از حرای دل شنوید

فرشتگان همه در دستشان صحیفۀ نور

جهانیان شده غرق نشاط و مست و سرور

ز قبضه قبضۀ خاك حجاز می‌شنوم

كه ای تمام پری چهره گان زنده به گور

طلوع صبح سفید شما مبارك باد

محمد آمده عید شما مبارك باد

به جسم مردۀ هستی دمیده جان امروز

مكان شده یم انوار لامكان امروز

طلوع كرده ز غار حرا مگر خورشید

و یا زمین شده مسجود آسمان امروز

رسد ز كوه و در و دشت و بام و نخل و گیاه

صدای اشهد ان لا اله الا الله

جهان بهشت وصال محمد است امشب

چراغ ماه، بلال محمد است امشب

زمین مكه گل انداخته ز بوسه نور

خدیجه محو جمال محمد است امشب

در آسمان و زمین این ترانه گشته علم

بخوان به نام خدایت كه آفرید قلم

الا تمامی خلق خدا به هوش، به هوش

محمد است كه گوید سخن، سرا پا گوش

كه فرد فرد شما را بود دو رشته به دست

و یا دو كوه بلند امانت است به دوش

محمدی كه دو عالم گواه عصمت اوست

همه سفارش او در كتاب و عترت اوست

استادسازگار


برچسب‌ها : ,,,,,,
نویسنده: اصغر چرمي | نسخه قابل چاپ | 1392/3/16 - 00:44 | 1 2 3 4 5

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

موضوعات

درباره ما

آمار وبلاگ

کد های کاربر